ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ترانه هستی من

بامزه گی‌های دخترم

سلام دختر گلم ، امیدوارم هر وقت که این وبلاگ رو می‌خونی زندگی بر وفق مرادت باشه و سالم وسلامت باشی، عزیزترینم تو حالا داری بزرگ می‌شی و حسابی شیطون شدی من همیشه فکر می‌کردم هر چی بزرگتر بشی آروم‌تر می‌شی و کمتر اذیتم می‌کنی ولی برعکس شده و با بزرگتر شدنت شیطون تر و صد البته بامزه‌تر میشی تازگیا حرکات جدید می‌کنی خم می شی و دروازه درست می‌کنی و یهو چند دقیقه همونجوری می‌مونی و وقتی ما نگات می‌کنیم میخندی و خوشت میاد و این کار رو ادامه می‌دی یه کار بامزه‌ترت اینه که تا امیر بلوزش رو درمی‌آره زود می ری دم در حموم می‌ایستی و اگه امیر نیاد می‌ری دستش رو می گیری و به ز...
9 مهر 1392

کوچولوی دوست داشتنی

امروز طبق معمول همیشه رفتیم دنبال امیر و وقتی برگشتیم تو تو حیاط بازی کردی و شلنگ آب رو گرفته بودی دستت تکونش می‌دادی و آب میخوردی بعد رفتی کفش کهنه  امیر رو ار گوشه حیاط برداشتی و توش آب می‌ریختی، توی کفش پر آب شده بود و دستتو میکردی توی اون، حسابی خیس شده بودی وقتی امیر رفت تو خونه تو هم دنبالش یکی یکی تمام پله‌ها رو تنهایی و بدون کمک بالا رفتی البته من مواظبت بودم که نیفتی و خواستم خودت تلاش کنی و به هدفت برسی و تو هم تا آخرین پله رو چاردست و پا بالا رفتی و من آوردمت تو .   دختر گلم عاشق آب بازی تو حیاطی، هر روز می‌بریمت تو حیاط و کلی آب‌بازی میکنی و خیسه خیس می‌شی. چند روز پیش در حیاط رو ...
17 شهريور 1392

ساندویچ ترانه

دختر گلم چون خوب نمی‌خوابیدی وقتی دو ماهه بودی قنداقت می‌کردیم که راحت بخوابی الهی قربون دستات بشم که بسته‌ایم. ترانه جونم برای واکسن دوماهگیت من و امیر با هم تو رو بردیم مرکز بهداشت، امیر توی اتاق نیومد من تو رو بردم توی اتاق و وقتی خانومه واکسنتو زد گریه کردی  و من موقع بیرون اومدن از در مرکز بهداشت اینقدر هول شده بودم (چون تو گریه می‌کردی) کم مونده بود بیفتم و وقتی سوار ماشین شدیم تو ساکت شدی و تو بغل من خوابیدی، ما هم رفتیم قطره استامینوفن برات خریدیم، وقتی اومدیم خونه ساعت حدودا 11/30 دقیقه بود و تو آروم بودی و من قطره استامینوفن بهت دادم ولی از ساعت 2 بعدازظهر شروع به بیقراری کردی و یک جیغ هایی می&zwn...
16 شهريور 1392

چمدان

سلام به عزیزترینم ، الان یک هفته مونده تا ترانه جون ما یکسال و دو ماهه بشه، می‌خوایم بریم شمال و منم دارم لباسهامونو جمع می‌کنم ولی تو همش لباسهارو این ور و اون ور می‌بری منم چمدون بزرگه رو درآوردم و تو حسابی سرگرم بازی با اون شدی حدودا نیم ساعت بازی کردی هی میرفتی توش و می‌اومدی بیرون و ... بالاخره تونستم وسایلمونو جمع کنم      ...
16 شهريور 1392

قندک

دختر نازم الان چند روز از یکسال و دو ماهگیت گذشته و تو خیلی بانمک شدی، کارها و حرکات خیلی جالبی انجام می‌دی، امروز رفته بودی نشسته بودی روی سکوی جلوی در ورودی و چشماتو می‌بستی و باز می‌کردی و می‌خندیدی و بعد چشماتو بستی و با چشمهای بسته چند قدم راه رفتی و از اینکه چشماتو کنترل می‌کردی لذت می‌بردی الهی قربون اون چشمهای زیبات بشم ..... ترانه خانم ما چند روزه که کلمه های جدیدی میگه، امروز تلفن زنگ خورد و دختر گلم به من نگاه کرد و گفت کیه؟ البته کلمه "چیه" هم میگه. دختر گلم جدیدا دست میزنی یعنی دس دسی می‌کنی، هر وقت دست میزنی به ما نگاه می‌کنی و می‌خندی و ما هم برات شعر می‌خونیم و تو شروع می...
16 شهريور 1392

دریا

دختر گلم از دریا می‌ترسیدی!!! الهی دورت بگردم، وقتی رفتیم دریا از دریا ترسیدی و نمی گذاشتی آب به پاهات بخوره تا موج تو ساحل می‌اومد تو زود فرار می‌کردی ولی منو امیر تو رو بغل کردیم و با خودمون بردیم تو آب، اولش منو محکم بغل کرده بودی و وقتی آب بهت می‌خورد غرغر می‌کردی و حالت گریه  داشتی ولی من با روش غرقه‌سازی وآروم آروم  ترست رو از بین بردم طوری که وقتی آب به صورتت هم می‌خورد می‌خندیدی،  آخرش هم رفتی بغل امیر و کلی آب‌بازی کردیم و حسابی خوش گذشت....  
13 شهريور 1392

مروارید کوچولوی مامان و بابا

 عزیزم دیروز با هم رفتیم بیرون و تو هی می‌چسبیدی به من یعنی بغلم کن و چند قدم که راه رفتی یهو جلوی در آینه ای یه خونه ایستادی و خودتو تماشا کردی منم زود ازت عکس گرفتم  (شکار لحظه ها) و بعدش دو قدم برداشتی و روی زمین نشستی، الهی قربونت برم هر وقت که خسته می‌شی هر جا باشه میشینی روی زمینو منم بغلت کردم ...     ...
5 شهريور 1392

دوشنبه به یادماندنی

امروز دوشنبه 4 شهریور 1392 بود منو تو با هم برای اولین بار رفتیم کارگاه مادر و کودک، البته قبلش امیر رو رسوندیم دانشگاه تهران چون اولین جلسه دفاع از پروپوزال دکتراش بود و داشت از استرس سکته میکرد!!!! اما الکی میخندید!! خلاصه رفتیم شهرک؛ اونجا رو گذاشته بودی رو سرت، هی راه می‌رفتی و شیرین کاری می‌کردی ، فکر کن همه بچه‌هاشون بغلشون بود، شعر می‌خوندن و بازی می‌کردن ولی تو یه کم بغل من موندی و رفتی دنبال کشف کردن مکان جدید، می‌رفتی تو اتاق مدیر مهد و رومیزیشو برمی‌داشتی و می‌آوردی بیرون و از این کارها ، با اون که گرسنه‌ات شده شده بود هیچی نمی‌خوردی واسه خودت می‌چرخیدی و شیطونی‌می‌ک...
5 شهريور 1392